دل شکسته
قصه ی من
زیر باران قدم زدم صدای پای من، با صدای چکه های باران یکی می شد . من هم با باران یکی شدم. باریدم. باران بارید و من با ابر یکی شدم گریستم . برای خودم . برای تو . برای پرنده کوچکی که باران لانه اش را از او گرفت .. برای مظلومیت همه آنهایی که خیس بودند ... زیر باران قدم زدم . از خود می پرسیدم : من و باران که با هم رفیقیم ؟! پس از چه روست که من امشب دلگیرم ؟ باران صدای قدم هایم را می شست و می برد . و من در صدایی جدید پیچیده شدم صدا را نمی شناختم ؟ این جا کجاست ؟ حتی باران نیز دیگر با من سر رفاقت ندارد . به صدای قدم های باران گوش می کنم تنها از این طریق است که می توانم راه بازگشت را بیایم.
نظرات شما عزیزان:
به خاطر بیاور که خدا بهترین های دنیا را تنها آفریده